جستجوی شما نتیجه‌ای نداشت.

تاکسی نوشت

قیمت:
14,000 تومان
مشخصات کتاب تاکسی نوشت
کشور مبدا
تعداد صفحات
240 صفحه
شابک
9786001942501
سال خلق اثر
1393
سال انتشار
1393
قطع
رقعی
جلد
نرم
نوبت چاپ
1
این کتاب در یک نگاه

«تاکسی نوشت» شامل روایت‌های کوتاهی است که به «قلم ناصر غیاثی» نوشته شده‌اند. کتاب «تاکسی نوشت» ویراست تازه‌ی دو کتابی است که پیش از این با عنوان‌های «تاکسی نوشت‌ها» و «تاکسی نوشت دیگر» منتشر شده بود، به اضافه‌ی چند روایت تازه. این کتاب توسط «انتشارات حوض نقره» منتشر شده است. 


بیشتر بخوانید
خلاصه کتاب تاکسی نوشت

 این روایت‌ها همگی از زبان خود نویسنده نقل می‌شوند و درواقع تجربه‌ی زیسته‌ی خود او هستند. روایت‌ها به قصه‌های مسافران مختلف و برخوردهای‌شان با راننده می‌پردازند. نویسنده که در خلال زندگی در آلمان طعم غربت را به‌خوبی چشیده است، حس درونی‌اش نسبت به غربت را نیز در این نوشته‌ها به مخاطب منتقل می‌کند. اگر اهل خواندن روایت‌های دست اول و واقعی از زندگی افراد مختلف هستید تجربه‌ی خواندن این کتاب را از دست ندهید.

نظر خوانندگان درباره کتاب تاکسی نوشت چیست؟

خواننده‌ای با اشاره به جذابیت کتاب نوشته است: «تجربیات و خاطرات صنفی همیشه برایم جذاب بوده است. این کتاب به‌اندازه‌ای خوب بود که آن را یک‌سره خواندم و خوابِ جمعه شبِ منتهی به صبح کاری را بی‌خیال شدم.»

خواننده‌ی دیگری با اشاره به خاص بودن موضوع کتاب می‌نویسد: «کتاب روان و دلنشینی است که ما را از زاویه‌ دید یک راننده‌‌ی تاکسی وارد روزگار تلخی و شیرین مسافرانی می‌کند که با فرهنگ‌شان آشنا نیستیم، اما شباهت‌های زیادی با یکدیگر داریم. کتاب‌هایی از این قبیل با این روایت داستانی همیشه جذاب و ویژه هستند.»

یکی دیگر از مخاطبین کتاب با ذوقی سرشار نوشته است: «همیشه وقتی در مترو یا اتوبوس یا هر وسیله‌ی نقلیه‌ی دیگری بودم به افرادی که با من همسفر بودند فکر می‌کردم، دلم می‌خواست بدانم هر یک زندگی خویش را چگونه می‌گذرانند و نسبت به زندگی‌شان چه احساسی دارند؟ این کتاب دقیقاً حال و هوای افکار مرا به واقعیت پیوند زد و زندگی مسافران را از نگاه خودشان به تصویر کشید. کتاب خوب و خوش‌خوانی بود و موقعیت‌ها و گفت¬وگوها به زیباترین شکل ممکن کنار هم چیده شده بودند.»

جملاتی از کتاب که شاید انگیزه خواندن باشند

کتاب با داستانی به نام «بین دو صندلی» آغاز می‌شود: «باز من و شب و خیابان‌ها و مسافرهایش. باز یک چشم به کنار خیابان و یک گوش به بی‌سیم، در پی شکار مسافر و دل در هواهایی دیگر.
نیم ساعتی است دارم دور می‌زنم، اما هنوز پیدایش نیست این اولین مسافر امشب. کجاست پس؟ 
آن جاست، کنار خیابان. دارد دست بلند می‌کند این آفتاب نیمه شب برلین. از آن مردهای جاافتاده‌ی آلمانی‌ست؛ قدبلند، شاپو بر سر، موها بلند و سفید دُم اسبی، شال دور گردن، کیف چرمی آویزان از شانه، پالتویی سیاه و بلند تا قوزک پا. جلال و جبروتی دارد سخت دوست داشتنی. نگه می‌دارم. می‌خواهد جلو سوار شود، خلاف معمول. کتاب و مجله و دفترم را برمی‌دارم، می‌ریزم روی داشبورد. عصر به خیری می‌گوید و سوار می‌شود. آدرس می‌دهد. همان نزدیکی هاست، چند خیابان بالاتر. دشت اول است. غرولند شگون ندارد. راه می‌افتیم. رادیو کلاسیک دارد «مارش تُرک» موتسارت را پخش می‌کند با سازهای عربی. در هر حال و هوایی که باشی، این موسیقی به وجدت می‌آورد.»

در قصه‌ای دیگر به نام «ساحر» می‌خوانیم: «ساحر هوا گرم شده مثلا، دو درجه زیر صفر. دیروز رسیده به پنج درجه بالای صفر امروز. باران است که می‌بارد و پاک می‌کند رد برف دیروز را. دوشنبه است. اول هفته و طبق معمول قحطی گرمای جان‌بخش مسافر. تازه یکی را در ایستگاه راه‌آهن پیاده کرده‌ام که برود پی زندگی‌اش، به سفر برود، برود از این شهر شلوغ، برود به یک جای خلوت و آرام، درون خانه‌ای، کنار رودی یا بگیر بالای کوهی، در سکوت مطلق.
پشت چراغ قرمز ترمزدستی را می‌کشم. پاها را شل می‌کنم. دست را می‌گذارم روی فرمان و سر را کف دست. به انعکاس نور چراغ ماشین‌ها و تابلوهای رنگین فروشگاه‌ها بر آب‌های جاری در خیابان نگاه می‌کنم، به آب باریکه‌ای که از کنار خیابان می‌گذرد، به گذر عمر، به آرزوها.
چراغ که سبز می‌شود، سر بلند می‌کنم. مردی ایستاده آن طرف چهارراه و دست تکان می‌دهد: کوتاه قد، موها افشان بر دو شانه، هم سن و سال خودم. عجب! پس واقعاً معجزه وجود دارد که در این خرابی بازار، یکی را پیاده نکرده یکی دیگر سوار کنی. سوار می‌شود. به کولی‌ها می‌ماند، کولی‌های رومانیایی. چه می‌دانم، شاید هم مال شیلی باشد. اصلاً به من چه مربوط؟ چه اهمیتی دارد؟ همه مسافرند. سوار می‌شوند. اگر دلشان پُر بود، سفره‌ی دل باز می‌کنند. می‌رسیم. پیاده می‌شوند و دیگر هیچ وقت چشمتان به هم نمی‌افتد.»

در داستان کوتاه دیگری جملات شیرین زیر را می‌بینیم که بین راننده‌ی تاکسی و پیرزنی خندان و مهربان رد و بدل می‌شود: «چه نرم و سرخوشم من امروز. شاید چون آفتاب زده؟ یا شاید چون... نه. حتماً که نباید بدانم چرا سرخوشم. سرخوشم دیگر در این غروب دلگیر اول پاییز.
دو تا پیرزن، هر دو قدکوتاه و چاق و خندان ایستاده‌اند دم در خانه. پیرها معمولاً جای دوری نمی‌روند. یا می‌روند دکتر، یا از پیش دکتر برمی‌گردند. من اما این بار ترش نمی‌کنم از بس که سرخوشم.
روبوسی می‌کنند و یکی‌شان می‌آید سمت تاکسی و تر و فرز سوار می‌شود. می‌رود آن طرف شهر، به کوه صلیب. من سرخوش‌تر می‌شوم و به جای راست، می‌پیچم چپ. مادربزرگ اعتراضی نمی‌کند. با خیال راحت نشسته آن عقب. دارد تعریف می‌کند، سال‌‌هاست از محله‌شان نیامده بیرون. امروز آمده بوده دیدن خواهرش، همان زنی که دم در خانه ایستاده بود کنارش. دور می‌زنم.
ـ ببخشید مادربزرگ، اشتباه پیچیده بودم. رسیدیم، دو یورو از کرایه کم می‌کنم. 
می‌خندد: 
ـ باشد. تو مرا سالم به خانه و شوهرم برسان. چند دقیقه دیرتر یا زودتر فرقی نمی‌کند. 
ـ می‌دانید چرا بد پیچیدم؟ 
ـ چه می‌دانم جوان. عاشقی لابد.
و می‌خندد، غش غش؛ حتم یاد عشق و عاشقی‌های خودش افتاده.
ـ زدید تو خال! از کجا فهمیدید؟ 
ـ این موها را تو آسیاب سفید نکرده‌ام که. عاشق شدی؟ عقلت را برده؟ چپ و راستت را قاطی کرده‌ای؟ خیلی هم خوب! مبارک است.»

درباره نویسنده کتاب تاکسی نوشت

ناصر غیاثی نویسنده، مترجم و طنزنویس ایرانی است که در سال ۱۳۳۶ متولد شد. او در سال ۱۳۶۴ به آلمان مهاجرت کرد. «چنان ناکام که خالی از آرزو»، «نامه‌های کافکا به پدر و مادر»، «شهرت دیر هنگام» و «ابرها بزرگ بودند و سفید بودند و در گذر» از دیگر آثاری است که توسط ناصر غیاثی به فارسی برگردانده شده‌اند.

دیدگاه‌های کاربران درباره‌ی کتاب «تاکسی نوشت»
0 دیدگاه
0
(0 رای)
امتیاز شما به این کتاب:
دیدگاه خود را بنویسید:
ثبت دیدگاه
کتاب‌های پیشنهادی کتاب‌های پیشنهادی
کتاب‌های پیشنهادی خریداران این کتاب، کتاب‌های زیر را هم خریده‌اند
عضویت در خبرنامه‌ی بوک‌لند
برای اطلاع از تخفیف‌ها، فروش‌های ویژه و پیشنهادها، در خبرنامه‌ی ما عضو شوید.